معنی طوفان برف

حل جدول

واژه پیشنهادی

طوفان برف

بوران

دمه

لغت نامه دهخدا

طوفان

طوفان. (ع اِ) انقلاب سخت هوا. || باران سخت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). باران که همه جا رسد. (مهذب الاسماء). || آب بسیار که همه را بپوشد. (منتهی الارب). آب که همه چیز را فراگیرد. آب که از زمین برآید و همه را غرق کند. سیل غرق کننده. (منتخب اللغات). سیل یا آب که از زمین برآید و همه را غرق کند. و منه: فاخذهم الطوفان و قیل الغرق و قیل کثره الماء و قیل العذاب. (منتهی الارب). || هر چیز بسیار که احاطه کند تمام جماعت را. (منتهی الارب). هر چیزی که بسیار و غالب باشد و همه را فروگیرد. (منتخب اللغات). هر چیز بسیار و غالب باشد و همه را فروگیرد، چون طوفان باد و طوفان آتش و غیر آن. (آنندراج). شدت باد تند. (غیاث): طوفان دریا؛ آشوب آن:
علی بر جان جباران عالم
ببارید از سر صمصام طوفان.
ناصرخسرو.
بسا شیران گردن کش بسا پیلان گردون وش
همه کوشنده چون آتش همه جوشنده چون طوفان.
عبدالواسع جبلی.
هر دلی کز قبل شادی او شاد بود
گرْش طوفان غمان بارد غمگین نکند.
سوزنی.
حج ما آدینه و ما غرق طوفان کرم
خود بعهد نوح هم آدینه طوفان دیده اند.
خاقانی.
در تنور آن جای طوفان دیده وَاندر چشم دل
هم تنور غصه هم طوفان احزان دیده اند.
خاقانی.
معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من
کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند.
خاقانی.
روز و شب بر خشک کشتی رانده ام
گرچه دایم غرق طوفان می زیم.
عطار.
هرکه با نوح نشیند چه غم از طوفانش.
سعدی.
غرقه در بحر چه اندیشه کند طوفان را.
سعدی.
بود قطره ٔ آب طوفان مور.
امیرخسرو.
ما که دادیم دل و دیده بطوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
حافظ.
طوفان بچشم من نگر از این و آن مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را.
قاآنی.
|| مرگ شتاب و سریع. (منتهی الارب). مردن. (منتخب اللغات). مرگی سخت. (مهذب الاسماء). قتل زود. (منتهی الارب). کشتن. (منتخب اللغات). || سختی و تاریکی شب. (مهذب الاسماء). شب. شب بسیار تاریک. (منتهی الارب).
طوفان خروش و طوفان خیز و طوفان دیده و طوفان رسیده و طوفان زای و طوفان زده و طوفان طرازو طوفان کده از ترکیبات اوست. (آنندراج):
یک لحظه نیست کاین مژه طوفان طراز نیست
وین دل چو شمع طعمه ٔ سوز و گداز نیست.
طالب آملی.
دیده را سامان یک شبنم کلیم اول نبود
این زمانش موج حسن یار طوفان خیز کرد.
کلیم.
زابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد.
صائب.
از ما حدیث زلف و رخ دلستان مپرس
طوفان رسیده را ز کنار و میان مپرس.
صائب.
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را.
صائب.
داغ ناسور است نقش ماهی دریای عشق
تیغ سیراب است موج بحر طوفان زای عشق.
صائب.
منم آن سیل که دریا نکند خاموشم
کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم.
صائب.
چون کشتی طوفان زده آرام ندارم
هرچند که عاشق بشکیبائی من نیست.
صائب.
کیفیت طوفان کده ٔ گریه مپرسید
از هر غم اشکم بنظر عالم آب است.
بیدل.
- طوفان کردن، کنایه از کار بزرگ کردن. (آنندراج):
فیض مردان در زمان بیخودی افزونتر است
تیغ چون گردید عریان بیشتر طوفان کند.
صائب.
میتوان دیدن ز کشتی اضطراب بحر را
حسن طوفان بیشتر در خانه ٔ زین میکند.
صائب.
مگر آن خرمن گل تنگ خود را در بغل دارد
که طوفان میکند در مغز ما بوی گلاب امشب.
صائب.

طوفان. [طَ وَ] (ع مص) طوف. گرد و پیرامون کعبه گشتن. (منتهی الارب). گرد ورآمدن. (زوزنی). گرد برآمدن. (تاج المصادر). گرد چیزی گشتن. (منتخب اللغات).


برف

برف. [ب َ] (اِ) یکی از ریزشهای آسمانی و نیز نام پوششی که از آن بر زمین تشکیل می گرددو اگرچه در عرف این کلمه هم به آنچه می بارد و هم برآنچه بر زمین نشسته است اطلاق می گردد اما ساختمان برف در این دو حالت متفاوت است. برفی که می بارد مرکب از یخ متبلور یا نیمه متبلور است ولی این بلورها پس ازنشستن بر زمین ساختمان ظریف خود را از دست می دهند وبه شکل دانه های نسبتاً مدوری درمی آیند و بدین جهت برف نشسته معمولاً عبارت از توده ای از دانه های ریز یخ می باشد. بلورهای برف در واقع بلورهای یخ می باشند که در دمائی پائین تر از نقطه ٔ انجماد آب بسبب تراکم بخار آب بر ذرات ریز موجود در جوّ تشکیل می گردند. این تراکم بصورت انجماد مستقیم بخار آب است یعنی بخار آب بی آنکه مایع شود منجمد می گردد، نیز اینچنین است مه های یخ که در اقلیمهای شمالگانی دیده می شود و نیز ابرهای نوع سیروس در ارتفاعات زیاد مرکب از این بلورها هستند. اندازه های آنها 1/4 میلیمتر میباشد و صورت شش پهلو دارند که بطور کلی مشخِّص بلورهای یخ می باشند. وقتی که این ذرات خرد در هوای مرطوب معلق بمانند در نتیجه ٔ تراکمهای متوالی بخار آب بر آن ها بلورهای برف تشکیل می گردد. بلورهای برف معمولاً مانند شیشه شفافند و قطر آنها از حدود 12 تا 1/2 میلیمتر تغییر میکند، با وجود کوچکی ابعاد اگر در هوای سرد بر پارچه ٔ سیاهی قرار گیرند شکل و ساختمان آنها را می توان با چشم غیرمسلح مشاهده کرد. بلورهای برف زیباترین بلورهای قابل مشاهده در طبیعت هستند و از حیث تنوع در شکل بیشمار ولی جملگی شش پهلو هستند. (دایره المعارف فارسی).
آب منجمد که بصورت بلورهایی بشکل منشور مسدس القاعده متبلور می گردد و در فصل سرما از ابرها بر زمین می بارد و رنگ آن سفید است. یخ ریزه که زمستان از هوا بارد. یخ و آن به زمین سردسیر از ابر می بارد. (شرفنامه ٔ منیری). جمد. فرق میان برف و یخ آنست که برف چون عبیر سفید و مثل غبار می بارد ویخ چون موم گداخته قطره قطره می چکد و انجماد می پذیردو مثل سنگ سپید می گردد. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). جلید. ثلج. هلهل. خشف و خشیف. (از منتهی الارب).بخاری که از زمین متصاعد شده و بشکل ابر در هوا متراکم گشته و در زمستان در هوا بسته میشود و شبیه ریزه های پنبه بر زمین فرودمی آید. (قاموس کتاب مقدس). برف با لفظ باریدن و ریختن و گداختن و ماندن و دمیدن مستعمل است. (آنندراج):
بهوا درنگر که لشکر برف
چون کنند اندرو همی پرواز.
آغاجی.
بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف
چنار گشت دوتا و زریر شد شنگرف.
کسایی.
بگفتند کاین برف و باد دمان
ز ما بود کآمد شما را زیان.
فردوسی.
ویحک ای ابر بر گنهکاران
سنگک و برف باری و باران.
عنصری.
برنشست روزهای سخت صعب سرد و برف نیک قوی و بشکارگاه رفت. (تاریخ بیهقی).
کوه چون سرسپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند.
خاقانی.
نانْشان چو برف لیک سخنْشان چو زمهریر
من زاده ٔ خلیفه نباشم گدای نان.
خاقانی.
هرگز کسی ندیده بدینسان نشان برف
گویی که لقمه ای است زمین در دهان برف
از بس که سر به خانه ٔ هر کس فروکند
سرد و گران بیمزه شد میهمان برف.
کمال اسماعیل.
چونکه هوا سرد شود یک دو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه.
نظامی.
- برف افتادن، در تداول، برف باریدن:
ز بعد هفتاد یک برفی افتاد
بحق این پیر بقد این تیر.
- برف انبار، انباشته و متراکم و توده.
- برف انبار کردن، کنایه از بر روی هم انباشتن چیزی بدون ترتیب و نظم بی فایدتی فراهم کردن. در کارهایی بی رسیدگی مماطله کردن. (یادداشت مؤلف).
- || نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف.
- برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- || پارو. (یادداشت مؤلف).
- || کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند «آی برف انداز!».
- برف انگیز (باد...)، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند:
از بسی بویهای عطرآمیز
معتدل گشته باد برف انگیز.
نظامی.
- برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف.
- برف باریدن بر سر (پر زاغ)، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن:
مرا برف بارید بر پرّ زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ.
سعدی.
- برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن.
- برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی).
- برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر:
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی.
سعدی.
- برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال.
- || حلقوم. (ناظم الاطباء).
- برف ریز، برف ریزنده:
بنفشه نکرده سر غنچه تیز
چو برگ بهار آسمان برف ریز.
نظامی.
- برف ِ ریز، برف ریزه. ریزه برف.
- برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی).
- برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه ٔ مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451).
- برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید.
- برفمرز، خطی بر دامنه ٔ یک کوه با تپه که نماینده ٔ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی).
- برف موی، سپیدی موی:
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی.
سعدی.
- برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی.
- برف نمای، نشان دهنده ٔ برف:
نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب.
خاقانی.
- مثل برف،پاک و سفید:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.
مولوی.
- مثل برف و خون، سپید وسرخ.

تعبیر خواب

برف

دیدن برف به خواب لشگر هزیمتی است، خاصه با برف که با برف بیند. - جابر مغربی

برف به خواب دیدن، غم و اندوه و عذاب است، مگر اندکی دیده بود. اگر در زمستان برف بیند، یا به جایگاهی که پیوسته در انجا برف است، دلیل که اهل آن موضع را غم و اندوه رسد. - محمد بن سیرین

برف به خواب دیدن در سردسیر، دلیل بر خیر و نیکی کند و در گرمسیر، دلیل بر غم و اندوه و قحط است. اگر بیند برف به وقت خود می خورد، بهتر از آن است که بی وقت بود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیدن برف به خواب بر شش وجه است. اول: روزی، دوم: زندگانی، سوم: مال بسیار و ارزانی نرخها، چهارم: لشگر بسیار، پنجم: بیماری، ششم: غم و اندوه. اگر بیند در تابستان برف جمع می کرد، دلیل که مال بسیار و حلال جمع کند. اگر به زمستان جمع می کرد، دلیل که به عیش خوش گذراند و منفعت بسیار یابد. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ عمید

طوفان

(هواشناسی) جریان شدید هوا، باد سخت و تند،
[مجاز] هر نوع اتفاق ناخوشایند،
[مجاز] همهمه،
[قدیمی] آب فراوان یا سیل شدید که ناگهان مساحت زیادی از زمین را فراگیرد و غرق کند،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

طوفان

توفان

مترادف و متضاد زبان فارسی

طوفان

توفان، بادوبوران، تندباد، کولاک،
(متضاد) نسیم، غوغا، هیاهو، سروصدا، سیل، سیلاب، بلا، مصیبت، کار فوق‌العاده، شاهکار

فارسی به عربی

طوفان

اعصار، عاصفه، فیضان، کارثه

نام های ایرانی

طوفان

پسرانه، باد سخت، معرب از آرامی، جریان هوای بسیار شدید، هیاهو و غوغا

معادل ابجد

طوفان برف

428

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری